ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی


گویی گل شکفتهٔ دنیایی

گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم


گل را کجاست چون تو دلارایی ؟

گل چون تو، کی، به لطف سخن گوید ؟


تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار غنچه و گل زاید


ای زن ، تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو ، آیا کس


کی دیده نو بهار تماشایی؟

ای مادر خجستهٔ فرخ پی


در جمع کودکان به چه مانایی؟

آن ماه سیمگون دل افروزی


کاندر میان عقد ثریایی

آن شمع شعله بر سر خود سوزی


بزمی به نور خویش بیارایی

از جسم و جان و راحت خود کاهی


تا بر کسان نشاط بیفزایی

تا جان کودکان تو آساید


خود لحظه یی ز رنج نیاسایی

گفتم ز لطف و مرحمتت اما


آراسته به لطف نه تنهایی

در عین مهر ، مظهر پیکاری


شمشیری و نهفته به دیبایی

از خصم کینه توز ، نیندیشی


و ز تیغ سینه سوز ، نپروایی

از کینه و ستیزهٔ پی گیرت


دشمن شکسته جام شکیبایی

بر دوستان خود سر و جان بخشی


بر دشمنان گناه نبخشایی

چون چنگ نغمه ساز فرو خواندی


در گوش مرد نغمهٔ همتایی

گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما


نی بهر عاشقی و نه شیدایی

ما هر دو ایم رهرو یک مقصد


بگذر ز خود پرستی و خودرایی

دستم بگیر، از سر همراهی


جورم بکش ، به خاطر همپایی

زینت فزای مجمع تو ، امروز


هر سو ، زنی است شهره به دانایی

دارد طبیب راد خردمندت


تقوای مریمی ، دم عیسایی

چونان سخن سرای هنرمندت


طوطی ندیده کس به شکرخایی

استاد تو به داتش همچون آب


ره جسته در ضمایر خارایی

بشکسته اند نغمه سرایانت


بازار بلبلان ز خوش آوایی

امروز سر بلندی و از امروز


صد ره فزون به موسم فردایی

این سان که در جبین تو می بینم


کرسی نشین خانهٔ شورایی

بر سرنوشت خویش خداوندی


در کار خویش آگه و دانایی

ای زن ! به اتفاق ، کنون می کوش


کز تنگنای جهل برون آیی

بند نفاق پای تو می بندد


این بند را بکوش که بگشایی

ننگ است در صف تو جدایی ، هان


نام نکو ، به ننگ ، نیالایی

تا خود ز خواهشم چه بیندیشی


تا خود به پاسخم چه بفرمایی